خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

ای سخت ترین سنگ ترین سنگ( بتول مبشری )

 

ای سخت ترین
سنگ ترین سنگ
یک عمر
خروشیدم
درمانده
به پای تو نشستم
هی بوسه زدم
بر سر و بر روی
تو دلسنگ
خاموش نشستی
هنرت بود تماشا
ای خیره ترین
سخت ترین سنگ
دیرست
زمانی که بفهمی
( دریــای ) تو
بودم .....

 


بتول مبشری

من از کویر می آیم میدانستی ؟ ( بتول مبشری )

من از کویر می آیم
میدانستی ؟
از همسایگی گون های اسیر خاک
از التماس و عطش خاتوک ها
دست هایم پر است از گل های کویر
گل های آدور
باران های موسمی را
تجربه نکرده ام
هرگز
با چتری بر سر دو احساس
رخوت شانه های خیسی را لمس نکرده ام
خیالم هم نمیرود
به بوسه های باران زده
لوت و نمک
شوره زار و عطش
نفس گیر و نمک گیر
واژگان همزاد من بوده اند
از همیشه تا امروز
تو اما
شمالی ترین فاصله ای
از مدار جنوبی ترین
حس کویری یک زن
تشنگی گلهای آدور زادگاهم
در برابر پامچال های سیراب حوالی دل تو
بد جور چشم را میزند
نیا که برگردی
من برای خیس شدن زیر باران
خواب خواهم رفت
خواب خواهم دید .........

 


بتول مبشری

 

خیال کن خواب مانده باشی( بتول مبشری )

خیال کن


خیال کن خواب مانده باشی
و در سپیده دم صبح جنگلی
پاهای شتابان اسبی وحشی
از خیسی شبانگاه باران دیده ای گذشته باشد
خیال کن
بوی شبدر لگدخورده حواس ات را بیدار کند
و غرق شوی
در عطر پراکنده ی مریم گلی ها
و سرشار صبحگاه با شکوه جنگل
جانی شیفته شوی
در هوای رمنده ی احساس
و چشم هایت بشنود
و احساس ات بشنود
و قلبت بشنود
عبور وسوسه ناک نریان با شکوهی را
در دلتنگی مه آلود احساس خفته ات
حالا
دو رد پا
فقط دو رد پا
و مادیانی در تو
که دیوانه وار
تنهایی اش را
شیهه می کشد
خیال کن ...

 


بتول مبشری

بنفش رنگ اطلسی های باغچه بود( بتول مبشری )

 

بنفش رنگ اطلسی های باغچه بود
گوشه ای از رنگین کمان
و رنگ گلهای روسری من
که به زور موهایم را میفشرد
اما دلم خوش بود که موهای وحشی ام
صبوری میکنند اسارت را
تا زیر آهارهای بنفش
بهاررا نفس بکشند
بنفش رنگ بنفشه های تر خانه ی مادر بزرگ بود
و رنگ یاسهایی که
مادر بزرگ را مست به سجاده اش می کرد
و جانماز معطرش را شیفته تر
بنفش رنگ پیراهن دخترکی بود که
اولین دیدار را
با شاهزاده ی اسب سوار رویاهای شیرینش تجربه می کرد
بنفش رنگ دامان مادرم بود
وقتی که سر کودکی هایم را بغل می کرد
تا رویاهایم همه بنفش و یاسی بشود
بنفش رنگ رژلب نوجوانی ام بود
که با لاک و کیف و کفشم سِت میکردم
تا به اتوبوس ساعت هفت و نیم صبح برسم
و دلم بتپد
بتپد و بلرزد و لبخند آشنای یکی
دمار از سراپای لرزان و بنفشم در بیاورد
باز هم بگویم ؟
بنفش رنگ دلم بود
رنگ دوست داشتنی هایم
بنفش را چه به سیاست ؟
به وعدهای کبود
به جیغ های بنفش
به دروغ های مضحک
بنفش رنگ آرامش بود
رنگ هیاهویش کردند
بکارتش را آلودند
به سیاست و قدرت
به دروغ های سمی
دیگر رنگ من نیست
خاکش کردم
چال شد
کنار اطلسی های بنفش باغچه ام
با دریغ
دریغ و حسرتی شگرف

 


بتول مبشری

خیال کن در سپیده دم صبح جنگلی ( بتول مبشری )

خیال کن در سپیده دم صبح جنگلی
پاهای شتابان اسبی وحشی
از خیسی شبانگاه باران دیده گذشته باشد
خیال کن
بوی شبدر لگدخورده هول ات دهد به بیداری
عطر وسوسه ناک مریم گلی
صبحگاه با شکوه جنگل
جانی شیفته
هوای رمنده ی احساس
عبور وسوسه ناکی که از مه آلود جنگل احساست
دو رد پا
گذاشته باشد
فقط دو رد پا
و مادیانی در تو دیوانه وار
تنهایی اش را
شیهه بکشد
خیال کن ...

 

بتول مبشری

آن جا که رفته ای دور است( بتول مبشری )

آن جا که رفته ای
دور است
خیلی دور
چنان که بادهای موسمی هم
به گَردت نمی رسند
وای به حال دستهای کاغذی زنی
که خیال برش داشته
بوسه های مردادی اش را
زرورق بپیچد
به باد اعتماد کند ...

 


بتول مبشری

دیوانه است آن زن تنها که می شود( بتول مبشری )

 

دیوانه است آن زن
تنها که می شود
تو را از قاب عکس دیواری می کشد بیرون
دست در دست تو
قدم زنان می رود
می رود مشتاقیه
ارغوان های به گل نشسته را دل سیر تماشا کند
می رود شمال با تو جاده ی لشت نشا را باران بنوشد
می رود تهران
تا زیر شانه های خیس چنارهای خیابان پهلوی سابق
زیر چترت بخزد
تا هی به تو بگوید
دوباره بگو هزار باره بگو
و تو با شرم هی دوباره بگویی دوستت دارم
دیوانه است آن زن
کنار شیر سنگی با تو عکس می گیرد
روی تخت های چوبی بغل رودخانه با تو ماهی می خورد
کنار بساط گردو فروش ها یواشکی تو را می بوسد
لبخندهایت را می دزدد
پای دل اطلسی های باغچه
با تو می نشیند
عطر آگین می شود
برایت سیگار می گیراند
چای دارچین دم می کند
لبهایش را بخاطر تو رژ صورتی می زند
موهایش را به نوازش دست های تو می سپارد
و آواز می خواند
و شاعر می شود
و به جای خالی تو در قاب عکس دیواری
میگوید زکی ...

 


بتول مبشری

 

هی تو برگرد میان آن همه سال( بتول مبشری )

هی تو
برگرد
میان آن همه سال
جنون سالگی ام را ببین
تماشایی ست
ولی نه
اول بگذار آه بکشم نفس بگیرم
کفش هایم را بپوشم
بعدتر به تو خواهم گفت
در بیست و پنج سالگی من
باران بی ادعا می بارید
اسب ها با شاهزاده ها الفتی داشتند
دست ها در هم می مردند
و عشق میان پیراهن من و تو
در رفت و آمد بود
و عشق اجاره ای نبود
و از شکوه اعجاب آور یک بوسه میشد
هزار شب نخوابید
و هزار بوسه
تب کرد
هی تو
برگرد
باران ها از من گذشته
فصل ها طی کرده ام
تو را به رویاهایم سنجاق کرده بودم
به خواب های خرگوشی
آب از سر خاطره ها گذشته
بلاتکلیفم
میان بوسه های در راه مانده
اشک هایی که سنگ شدند
میان شب های بغض و تلواسه
عجب پروسه ی غمناکی
هی برگرد
به من نگاه کن
حالا میان سالگی
جنون سالگی است
کنار آه جاده زنی صدایت میزند
گوش کن
بیدها صدایش را شنیده اند
که اینهمه سرد می لرزند
حالا شبدرهای بی زبان هم
همصدا با باد
ناله می کنند
هی برگرد
جوانی اش
جوانی اش را پس بده
هی تو
......

 


بتول مبشری

چقدر گذشته مگر چقدر عاشقانه نخوانده ای( بتول مبشری )

 

چقدر گذشته
مگر چقدر عاشقانه نخوانده ای
مگر چقدر از کبوتر خانه ها دور شده ای
که این همه بوی مرثیه گرفته ای
بوی گریز
و شعر را به توپ می بندی
و سلام ها را به آب می دهی
و سمت لبخند آفتابگردان را ابری می کنی
عکس ها دروغ نمی گویند
زمانی از تو بوسه می ریخت
لیلاکوه شاهد خوبی ست
و این سوتر رودهن ِخاطره نویس
زمانی میان آه های شال و کلاهت جنون سنجاق بود
ای به داد من نرسیده
مگر چند جاده از من دوری
چند بهشت
چند جهنم
چنان دور که گلهای پیراهنم را نمی شناسی
و تب سَربندم را نمی گیری
بگذار کمی رنگ شب کلاهت به یادم بماند
بگذار این بار
دستها حرف بزنند
بگذار حرف ها حرف بیاورند
و بوسه ها بوسه
بیا و به آمدن مجال حضور بده
بگذار اتفاق ها بیافتند
فقط بگذار
ای به داد من نرسیده
ای یاغی.....

 


بتول مبشری

نه نشد مثل شما مریم عذرا باشم ( بتول مبشری )

نه نشد مثل شما مریم عذرا باشم
زنی از عمق دلم میل هوس بازی داشت

پشت احساس خودش سنگر و چادر زده بود
پای آوارگی اش وسوسه پردازی داشت

نه نشد مثل شما لیلی شعری بشوم
که جنون دل یک قیس هوایی ش کند

طالعش یار شود طایفه ای مجنون وار
سر به حالش بزند ماه نمایی ش کند

نه نشد مثل شما بی بی یک فال شوم
شاه خاجی به سراپای دلم بُر بخورد

دست اول بشوم بی بی اقبال کسی
بختم از خواب به یک بوسه تلنگر بخورد

نه نشد مثل شما شکل کبوتر بشوم
دل به صحن حَرم و جَلد شدن نووش کنم

روی گلدسته و گنبد بنشینم دل سیر
هرچه جز حسرت پرواز فراموش کنم

نه نشد آن زن ِدر من سرِ طوفانی داشت
موج تا موج تن خسته به دریا زده بود

جلجتایی که از اعماق دلش خون میریخت
سَر یکدنده به احوال مسیحا زده بود

مثل یک بشکه ی باروت پر از همهمه بود
میل آن داشت که آتش به نیستان بزند

فصل خرمارس مرداد دلش لک زده بود
تب کند شور به اندام زمستان بزند

زن شیدایی ِ در من همه ی عمر دوید
تا یکی مثل شما باسرو پایان باشد

قسمتش بود ته قصه ی واماندگی اش
هیزم سوخته ی خشم خدایان باشد

 

بتول مبشری

آمده نیامده بوی رفتن می دهی( بتول مبشری )

 

آمده
نیامده
بوی رفتن می دهی
چشم هایت پنجشنبه های سرگردانی
شانه هایت جمعه های بی اعتبار
جان جنوبی من
آبهای غربت با نگاه تو چه کردند
که مردمک هایت
آن دو کهنه سرباز قهوه ای پوش
تفنگ هایشان را رو به نگاه من نشانه رفته اند
میخواهم به نو شدن بهانه بدهم
یک زنبیل بوسه
یک کوله شعر
و یک عاشق مردادی کفایت میکند ؟
وقتی از تمام آن صورت آشنا
دو چال گونه باقی مانده باشد
مثل دردهای دلبخواه من
عمیق
عمیق
و چنان خواستنی که
دلم را خون میکند
جان جنوبی من
روشنم کن
مرا به استوای گرم ان روزها پناه بده
پناه ....

 


بتول مبشری

 

آمده
نیامده
بوی رفتن می دهی
چشم هایت پنجشنبه های سرگردانی
شانه هایت جمعه های بی اعتبار
جان جنوبی من
آبهای غربت با نگاه تو چه کردند
که مردمک هایت
آن دو کهنه سرباز قهوه ای پوش
تفنگ هایشان را رو به نگاه من نشانه رفته اند
میخواهم به نو شدن بهانه بدهم
یک زنبیل بوسه
یک کوله شعر
و یک عاشق مردادی کفایت میکند ؟
وقتی از تمام آن صورت آشنا
دو چال گونه باقی مانده باشد
مثل دردهای دلبخواه من
عمیق
عمیق
و چنان خواستنی که
دلم را خون میکند
جان جنوبی من
روشنم کن
مرا به استوای گرم ان روزها پناه بده
پناه ....

 


بتول مبشری

 

 

انگار قراری ست مرا با تو که هر شب ( بتول مبشری )

انگار قراری ست مرا با تو که هر شب
بی خواب کنی بستر تنهایی ِخوابم

یک شب بشکن رسم قدیمی
بگذار که با یاد تو آرام بخوابم


بتول مبشری