خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

یکی به من بگوید بهار را که دیده ( بتول مبشری )

یکی به من بگوید بهار را که دیده
نوای قمری مست چه کس کجا شنیده

چه کس خبر گرفته از عشوه های نرگس
نسیم نو بهاران به باغ کی خزیده

کجا چگونه باران ز بامها گذشته
حضوریاس وحشی به دشت کی رسیده

یکی به من بگوید چرا دلم گرفته
عبور قاصدک را چرا دلم ندیده

منی که بوی باران پناه خاطرم بود
حضور عطر باران ز شعر من پریده

یکی خبر بگیرد مرا خبر رساند
که نوبهار امسال چرا ز من رمیده ؟

گمان کنم که پاییز رفیق راه مانده
گمـــان کنـــم کـــه کـــارم بـــه بـــی دلـــی کـــشیده ........


بتول مبشری

تو آنجایی کنار دل یاکریم ها( بتول مبشری )

تو آنجایی
کنار دل یاکریم ها
کنار نفس نفس زدن گل های آهار
آنها نمی دانند
من هر صبح برای چشم هایت بوسه می فرستم
هر شب برای خواب هایت لالایی
آنها نمی فهمند
جغرافیای کوچک من
تکه ای از خاک باقرآباد است
که دستهای عزیز تو را
دچار حادثه ی ماندن کرده
و پاهای ناتوان مرا
مبتلای فاجعه ی شکستن
آنها نمی فهمند
جان دادن کنار جانی را که دیگر نیست
و مرگ را که چون تریاک تلخ است
و مانند اغوای غنچه های خشخاش ویرانگر
تو آنجایی
همان جا که با سقوط آغوش ات
هزار بار بی وطن شدم
آنها نمی فهمند
این راز بین ماست
من
و یا کریم های حوالی مزار فیروزه ای تو
مزار جوان ِ
جوان ِ
تو ...

 


بتول مبشری
پی نوشت : اصلا آنها چه میفهمند ؟

کاش از پشت کوه آمده بودی ( بتول مبشری )

 

کاش از پشت کوه آمده بودی
با جیب هایی پر از آویشن کوهی
و لبخندی که ماه را هدیه میکرد
کاش از پشت کوه آمده بودی
پیش از آنکه دو خورشید چشمانت را
به عینک مارکدار (دی اند جی ) وام بدهی
و نفس هایت بجای بوی تند ودکا بوی بابونه و ریحان بگیرد
کاش از پشت کوه آمده بودی
و برچسب کفشهایت گالش و باران بود
و آغوش ات بجای عطر گرانقیمت ( کنزو ) بوی مریم گُلی می داد
کاش از آنجا آمده بودی
از سمت کبوتران کوهی
از مسیر بیجارهای مهربان
شالیزارهای بخشنده
از جایی که بوسه را زرورق نمی پیچند
قایم نمی کنند
بوسه را هدیه میدهند
هدیه میگیرند
کاش از پشت کوه آمده بودی
بجای کیف دیپلمات زمخت ات
کوله ای ساده پر از پارچه های سفید و صورتی گل گلی
ارمغان می آوردی
و بجای بوی تلخ توتون کاپیتان بلک
شانه هایت بوی هیزم و چای بیدمشک می داد
کاش از پشت کوه آمده بودی
بی چتر
بی کلاه
با یک لا پیراهن و یک بغل آغوش
پیش از آنکه در هیاهوی این شهر شلوغ لعنتی گم شوی
و پیش از اینکه صدای آن زن بی احساس
مدام به جای تو بگوید
مشترک مورد نظر در دسترس نیست
نیست ...

 


بتول مبشری

آنها شهرها را به آتش می کشند( بتول مبشری )

آنها شهرها را به آتش می کشند
خانه ها را
اهالی شعر را
بعد کنار ویرانه های خاکستر شده
ماندولین می نوازند
مویه می کنند
تا به رسم نرون
دیوانه گی کنند
دست آخر
کمی شعر بسازند
آن ها
همان دیکتاتورهای مزخرف

 


بتول مبشری

 

با تو هستم آخرین بار است ( بتول مبشری )

 



با تو هستم آخرین بار است

یا بیا
یا ...........
هیچ
می میرم

 


بتول مبشری

رفتی ولی قلبت از این رفتن پشیمان است( بتول مبشری )

رفتی ولی قلبت از این رفتن پشیمان است
حس های خاموشت همه درگیر عصیان است

در باورت بعد از تو این زن بوف کوری بود
ارگ بمی تفتان ِخاموش ِصبوری بود

مغرور ویرانگر تو از یک زن چه می دانی
از کوبش ناقوس غم در من چه می دانی

رفتن فقط روکردن دستت و پایان قمارت بود
یعنی که همدستی با شیطان سقوط اعتبارت بود

دیگر سراغ ات را ز باران های پاییزی نمی گیرم
روزی هزاران بار با یادت نمی سوزم نمی میرم

بعد از تو هم سیگار و قهوه در کنار ساز می چسبد
سوز ویولون زخمه های تار با آواز می چسبد

وقتی که رفتی دُرد بستم در خودم با وسعت یک دَرد
هی مست کردم ....هی نوشتم (ب ی و ف ا ) برگرد

یک جوخه آتش در دلم آماده ی رگبار بستن بود
هر لحظه آتش باز از نو..... نوبت من بود

با دیگران واگویه کردی سخت از رفتن پشیمانی
از دیگران بشنو پشیمانی ندارد سود ...میدانی

لعنت به تو در من زنی حساس را کشتی
یک لیلی ِ مجنون ِ با احساس را کشتی

آن ماهی بیتاب مرده در مسیر رود میفهمی؟
در حسرت دریای تو نابود شد نابود ...میفهمی ؟

دیگر گذشته سالهای شیک تو با اوی تزئینی
دیگر مرا در خواب هایت هم نمی بینی ..نمی بینی

 

 

بتول مبشری

قوم بی حوصله دل را بتکانیم ...بس است( بتول مبشری )

قوم بی حوصله دل را بتکانیم ...بس است
نسل اندوه که بودیم .....نمانیم بس است

راستی طایفه ی مرده ی نَنگی هستیم
مردم هفت خط شیرو پلنگی هستیم

سروها درگذر بودن مان پیر شدند
لاله ها خون که نوشتند زمینگیر شدند

ما که مغرور به شهنامه ی دوران بودیم
راوی گُرز و کلاه یَل دستان بودیم

حالیا دست نویس همه روباهانیم
ورق فاجعه را سفسطه میگردانیم

دارها رقص بلند تن مواج شماست
نوبت رگ زدن سرو منُ کاج شماست

چه غریبانه نشستیم بر این مین آباد
خبری هست از آتشکده ی شین آباد ؟

ردشدیم از گذر فصل جنون وُ تردید
چه خیال عبثی نوبت تدبیر و امید

قوم نامرد کسی هست که انکار کند
کودک کار مریض است چرا کار کند ؟

مادر وُ دختر ِ بی نان به خیابان زده اند
تن به آلودگی گرگ ِ بیابان زده اند

پرو خالی شده ایم از لغت هرجایی
تو و من جذر عجیبیم بر این رسوایی

فاحشه چشم گنه کاره ی ما قوم بد است
گند این بوی عفن طعنه به مُردار زده ست

من خودم مثل شما ساکن دَردستانم
اهل طاعونی این طایفه ی ویرانم

مانده تا ما به غرور دل آرش برسیم
یا به خون خواهی و ُ غوغای سیاوش برسیم

قوم بی حوصله دل را بتکانیم ...بس است
نسل اندوه که بودیم .....نمانیم بس است


بتول مبشری

امروز یا فرداست که باید بروم( بتول مبشری )

امروز یا فرداست که باید بروم
و هنوز سیب های سرخ باغچه ی کوچکم را
نتکانده ام
و هنوز عطر پرتقال های حوالی لیلاکوه را
دل سیر بو نکشیده ام
و هنوز بر بلندی های دیلمان
برف نجیب را به عبور رد پاهای تو گواه نگرفته ام
باید بروم
چقدر کارهای نکرده دارم
مثل نبوسیدن تو درست وسط خیابان هزارو یک شب
مثل روی نوک پا به آغوش بارانی تو رسیدن
آن هم زیر بهت نگاه عابران کنجکاو
مثل نوشتن شعری که بنام تو جهانی بشود
باید بروم
پیش از اینکه از تیله ی مواج چشم های تو
عکسی گرفته باشم
امروز یا فردا
و من چقدر کم ستاره ها را دیده ام
در شب های روشن کویر
من به گنجشک ها
به درخت های آلبالو
به کاجستان اطراف کوه های صاحب
تماشا را بدهکارم
و به تو
هااااااای به تو
آن همه بوسه که در باد گم شد
و آن همه اشک که در راه ماند
دیر یا زود
باید بروم ....

 


بتول مبشری

 

حال من بد بود اما هیچکس باور نکرد ( بتول مبشری )

 

حال من بد بود اما هیچکس باور نکرد
هیچکس چشمی برای غصه هایم تر نکرد

یک شبی از ناکجا آباد مردی آمد وُ
گفت می مانم ولی این قصه را آخر نکرد

حال تنهایی من را هر که دید از من گذشت
او ... شما ....ایشان ... کسی با انزوایم سر نکرد

زیر باران گریه کردم گریه کردم خوب بود
لیک باران هم کمی از حال من بهتر نکرد

رج زدم بر خاطرات فصل هایم یک به یک
چارفصل آوارگی جز من کسی دیگر نکرد

بانی این بغض ها یک اتفاق ساده بود
ناکجا ...شب ...آن غریبه ....هیچکس باور نکرد

 


بتول مبشری

باران که بگیرد به من فکر خواهی کرد ( بتول مبشری )

باران که بگیرد
به من فکر خواهی کرد
چترت صدایم خواهد زد
و از خودت خواهی پرسید
دست من میان جیب بارانی تو چه می کند
شاید بروی کافه صوفی
دو فنجان قهوه ی ترک سفارش بدهی
و شایدبه صندلی خالی کنار دستت بگویی
فلانی
مگر می شود بی تو باران را قدم زد
باران را نوشت
باران را نوشید
آی باران
من که از این واژه هاگریه ام گرفت
بروم در مسیر سارها
گریه کنم
کمی قدم بزنم ...

 


بتول مبشری

باز هم وسوسه ی اوست خدایا نکنی ( بتول مبشری )

باز هم وسوسه ی اوست خدایا نکنی
به دلم باز هیاهوست خدایا نکنی

مرده بود ُ شب هفت اش به مصیبت طی شد
زنده شد ....... صحبت جادوست خدایا نکنی

باز هم نوبت دیوانه شدن پرسه زدن خون وُ جنون
نه خدایا نکنی وای خدایا نکنی وای خدایا نکنی


بتول مبشری

باورنمی کردم غرورت این چنین باشد( بتول مبشری )

 

باورنمی کردم غرورت این چنین باشد
جنسش ملات محکم دیوار چین باشد

باور نمی کردم کسی که مهر می پاشد
با ژست های شاعرانه آهنین باشد

وای از حرم وای از کبوترهای پَرواری
ایوای بر پرواز در یک صحن اجباری

لعنت به آب و دانه های مفت ویرانگر
صحن حرم ها کفتران ِ چاق درباری

شاعر شدن اینجا کمی اعجاز میرخواهد
شاید کمی تا قسمتی هم ناز می خواهد

باید که دستت بین دستان کسی باشد
آری حرم هم کفتر طناز می خواهد

رفتم خدای شایگان آسمان شعر
بیزارم از حسی که آمد بر زبان شعر

ما را همین خط خوردگی ها آخر دنیاست
از آن تو بام وُ زمین وُ آسمان شعر

 


بتول مبشری