برو خوشبخت بمان برو خوشبخت بمیر
که مرا با تو نبود سهمی از یک تقدیر
مردِ ِمجنون به هوس تو مسافر بودی
پشت تنهایی من ورنه حاضر بودی
در نگاه تو نداشت عاشقی فرجامی
که به پندار تو ...زن ... بستری با جامی
به خیالات تو زن حق احساس نداشت
مست باید می بود ورنه الماس نداشت
سال ها نوش تو بود جامی از پیکر من
امشب این باده شکست جرعه ی آخر من
من ِ تنهاشده ی بی هیاهوی غریب
دیر فهمیدم از این حال سودای عجیب
برو ارزانی تو آن همه تن ..نه که زن
امشبی وقف تو وُ.... شب دیگر ..همه تن
بعد از این پشت نقاب ژست یک بره مگیر
لعنتی گرگ بمان ....لعنتی گرگ بمیر ....
بتول مبشری
سروده ای قدیمی
تقدیم به یکی از بانوان دوست و اشک های بیگناهش