اعتراف
*
من در تو بودم
در خود تو
در قهوه ی پر رنگ چشمانت
وقتی که با تلخی
دعوت نمی کردی
به حتی
جرعه ای کوچک
از آن فنجان آرامش
من در تو بودم
در خود تو
آن روزگارانی که زیر نم نم دلگیر باران
با سایه ای از جنس من
بی اعتنا
رندانه میرفتی
من در تو بودم
در خود تو
وقتی که چون گنجشک های خسته از پرواز
در حسرت آغوش گرم ات
خیس در آغوش سرما
گریه می کردم
لیکن تو
دستان ات پناه هرچه بی اصل و نصب
درنا و توکا بود
امروز هم باران
فنجان تلخی قهوه ی دل ریز
امروز هم سیگار
تنهایی
امروز هم یک اعتراف ساده
حالا
گوش کن
دیوار بی احساس
رفتی ولی
من
در
تو
جا ماندم
بتول مبشری
اعتراف
*
من در تو بودم
در خود تو
در قهوه ی پر رنگ چشمانت
وقتی که با تلخی
دعوت نمی کردی
به حتی
جرعه ای کوچک
از آن فنجان آرامش
من در تو بودم
در خود تو
آن روزگارانی که زیر نم نم دلگیر باران
با سایه ای از جنس من
بی اعتنا
رندانه میرفتی
من در تو بودم
در خود تو
وقتی که چون گنجشک های خسته از پرواز
در حسرت آغوش گرم ات
خیس در آغوش سرما
گریه می کردم
لیکن تو
دستان ات پناه هرچه بی اصل و نصب
درنا و توکا بود
امروز هم باران
فنجان تلخی قهوه ی دل ریز
امروز هم سیگار
تنهایی
امروز هم یک اعتراف ساده
حالا
گوش کن
دیوار بی احساس
رفتی ولی
من
در
تو
جا ماندم
....
بتول مبشری