آرام ز من بگذر بگذار که آرام بمیرم
پیمان و قراریست که بی آخر و فرجام بمیرم
انگار مقدر شده چون قوی سپیدی
در دامن امواج دلت خسته و ناکام بمیرم
بگذار که این قصه به آخر برسد قصه ی اندوه
هرچند به لطف تو قرار است که گمنام بمیرم
ایکاش که امشب بدهی جام پیاپی ز شرابم
مخمور شوم از تو و از باده و از جام بمیرم
پاییز سر انجام به پرچین دلم آتش غم زد
باشد که دراین فصل به این موسم و هنگام بمیرم
دلگیرم از این عشق رهایم کن از این درد
آرام ز من بگذر و بگذار که آرام بمیرم ....
بتول مبشری