-
زن شدن یک حادثه بودو مادر شدن ( بتول مبشری )
سهشنبه 16 خرداد 1396 20:15
زن شدن یک حادثه بود و مادر شدن اما هزار اتفاق می خواهم به کودکیم برگردم بنشینم و پشت دیوار حادثه را سنگ چین کنم می خواهم سرم را روی دامن سبز مادرم بگذارم و دوباره دخترک کوچک مادرم باشم همین فقط همین ... بتول مبشری
-
با تو هستم آخرین بار است( بتول مبشری )
سهشنبه 16 خرداد 1396 20:14
با تو هستم آخرین بار است یا بیا یا ........... هیچ می میرم بتول مبشری
-
دل ات از بوی بهار هی پرو خالی بشود ( بتول مبشری )
سهشنبه 16 خرداد 1396 20:11
دل ات از بوی بهار هی پرو خالی بشود بنشینی به هوایی لب ایوان کسی عطر محبوبه ی شب خانه خراب ات بکند یاد شب بویی ِ آغوشی و دستان کسی شاخه ی نارون و پچ پچ گنجشک حیاط جیک جیکی که گذشته ست ز مَستان کسی شورش خاطره ها پای تو را سُست کند رد شوی دمبدم از سمت خیابان کسی شانه بر باد دهی تا که خیال ات ببرد چشم تا باز کنی خلوت و...
-
جزیره ای کوچکم چنان متروک( بتول مبشری )
سهشنبه 16 خرداد 1396 20:09
جزیره ای کوچکم چنان متروک غریب دور روزگاری روزگارانی جاشویی مانده از عبور در من حادثه شد کاشف تنهایی ام پرچم هفت رنگی به سینه ام نشاند و رفت رفت هنوز برنگشته تا ثبت ام کند به نام خودش چقدر سوت کشتی های دور دست چقدر خواب آوازهای جاشوان چقدر ... بتول مبشری
-
روزهای اول اردی بهشت است( بتول مبشری )
سهشنبه 16 خرداد 1396 20:08
روزهای اول اردی بهشت است و تقویم ِدل گره خورده به غروب های بهار به دلشوره های مزمن من به چارفصل رنگ بازی چشم های تو به بادهایی که چمدان چمدان خاطره جابجا می کنند به چادر خیال انگیز آبشار طلایی ها بر سر بوسه های دزدکی معصوم روزهای اول اردی بهشت است و انگار از هوا شعر می ریزد نفس کم می آورم دلم گرفته برایت نگذارحوصله ی...
-
از مسیر تو صدایی نمی آید( بتول مبشری )
سهشنبه 16 خرداد 1396 20:07
از مسیر تو صدایی نمی آید دیگر حوالی خواب هایم پرسه نمی زنی جانان من مگر ما صاعقه بودیم هر دو سوختیم بدون ریزش یک آه در بیصدایی لبهایمان بدون یک بوسه که وداع را آسان کند بدون یک شعر که اشک را بپوشاند ما دست هایمان را به باد گره زدیم و باد ویرانگر بود یکی مان کنار دشتهای شقایق به زمین افتاد یکی ویلان بوی آویشن هنوز تلو...
-
تو را در لالایی های مادرم پرسه زده ام( بتول مبشری )
سهشنبه 16 خرداد 1396 20:05
تو را در لالایی های مادرم پرسه زده ام تو را در بابا نان دادِ مشق های کودکی در حسرتی که همیشه تو چشمهای بزرگ و بیگناه خواهرم زری موج می زد تو را با غول چراغ جادو آرزو کرده ام بارها و بارها که چشم هایم را ببندم و بگویم بابا که بیایی خط کش از دست ناظم دبستان کودکی ام خانم وزیری بگیری که جلوی چشم های مبهوت هم کلاسی های...
-
گفتم که در پناهت آرام گیرم ای عشق(بتول مبشری )
سهشنبه 16 خرداد 1396 20:04
گفتم که در پناهت آرام گیرم ای عشق در سایه ی خیالت فرجام گیرم ای عشق گفتم که در هوایت شیدا و مست گردم گفتم از آبرویت من نام گیرم ای عشق گفتم که از سر مهر راهم دهی به کویت شاید از آن جفاکار من کام گیرم ای عشق حالا که چون اسیری افتاده ام به دام ات دانستم از دویدن سرسام گیرم ای عشق نه همدلی نه مهری نه خلوت خیالی باید رفیق...
-
شما فانوس کهنه ای سراغ دارید ؟ ( بتول مبشری )
سهشنبه 16 خرداد 1396 20:02
شما فانوس کهنه ای سراغ دارید ؟ غول جادویی ؟ چیزی...... میخواهم چشم که باز میکنم دور از این هیاهوی تکراری کنار آرامشی از جنس دریا حوالی آرامش سپیدارهای رها در باد علف های تر را بو بکشم و دامنم را پر کنم از بابونه های وحشی میخواهم باد همبازی گیسوانم باشد و غول چراغ جادو تمام ساعت های دنیا را از کار بیندازد حتی ساعت آمدن...
-
ساعت باران است( بتول مبشری )
سهشنبه 16 خرداد 1396 20:01
ساعت باران است پشت این پنجره باران به هیاهو سروپا می کوبد شال ات اینجاست کنارِ گل پاییزی این روسری آبی رنگ بوی سیگار و کمی ادکلن ِسرد در آن جا مانده در صف خاطره هایی که نبردی به سفر زن بارانی هم دوش تو دیری ست که تنها مانده من بیاد تو به باران قدمی خواهم زد شعرکی خواهم گفت تکه ای یاد به ایوان غزل خواهم برد اندکی هم...
-
آرام ز من بگذر و بگذار که آرام بمیرم( بتول مبشری )
سهشنبه 16 خرداد 1396 19:53
آرام ز من بگذر و بگذار که آرام بمیرم پیمان و قراریست که بی آخر و فرجام بمیرم شاید که مقدر شده چون قوی سپیدی در دامن امواج بلا خسته و ناکام بمیرم بگذار که این قصه به آخر برسد قصه ی اندوه هرچند به لطف تو قرار است که گمنام بمیرم ایکاش که امشب بدهی جام پیاپی ز شرابم مخمور شوم از تو و از باده و از جام بمیرم پاییز سر انجام...
-
وقتی که دلتنگی و دلتنگی و دلگیری( بتول مبشری )
سهشنبه 16 خرداد 1396 19:49
وقتی که دلتنگی و دلتنگی و دلگیری هی از حضورت بودن ات دلشوره میگیری باید بدانی با خودت تنهای تنهایی باید بفهمی ورنه از این درد میمیری باور بکن این شانه ها رسوای رسوایند این دستهای هرزه از تبعید می آیند این جاده ها آبستن مین های خاموش اند باور بکن این رد پاها مرگ می زایند من پیش از این ها بیکسی را زیرورو کردم من عشق را...
-
روزگارم خوب نیست( بتول مبشری )
سهشنبه 16 خرداد 1396 19:39
روزگارم ! روزگارم خوب نیست حال من جز هق هق و آشوب نیست پیله ای از گچ شده زندان من دکتری بیرحم زندان بان ِمن جای آن رزهای سرخ آتشین یا گلایول های شیک دلنشین بوسه هایت را به بالین ام بیار زودتر اسباب تسکین ام بیار روزگارم ! پای دل هم لنگ شد بسکه بی تو خسته و دلتنگ شد چشم زخم مادرم بیهوده بود یا کمی مستعمل و فرسوده بود...
-
یکی به من بگوید بهار را که دیده ( بتول مبشری )
سهشنبه 16 خرداد 1396 19:38
یکی به من بگوید بهار را که دیده نوای قمری مست چه کس کجا شنیده چه کس خبر گرفته از عشوه های نرگس نسیم نو بهاران به باغ کی خزیده کجا چگونه باران ز بامها گذشته حضوریاس وحشی به دشت کی رسیده یکی به من بگوید چرا دلم گرفته عبور قاصدک را چرا دلم ندیده منی که بوی باران پناه خاطرم بود حضور عطر باران ز شعر من پریده یکی خبر بگیرد...
-
تو آنجایی کنار دل یاکریم ها( بتول مبشری )
سهشنبه 16 خرداد 1396 19:37
تو آنجایی کنار دل یاکریم ها کنار نفس نفس زدن گل های آهار آنها نمی دانند من هر صبح برای چشم هایت بوسه می فرستم هر شب برای خواب هایت لالایی آنها نمی فهمند جغرافیای کوچک من تکه ای از خاک باقرآباد است که دستهای عزیز تو را دچار حادثه ی ماندن کرده و پاهای ناتوان مرا مبتلای فاجعه ی شکستن آنها نمی فهمند جان دادن کنار جانی را...
-
کاش از پشت کوه آمده بودی ( بتول مبشری )
سهشنبه 16 خرداد 1396 19:35
کاش از پشت کوه آمده بودی با جیب هایی پر از آویشن کوهی و لبخندی که ماه را هدیه میکرد کاش از پشت کوه آمده بودی پیش از آنکه دو خورشید چشمانت را به عینک مارکدار (دی اند جی ) وام بدهی و نفس هایت بجای بوی تند ودکا بوی بابونه و ریحان بگیرد کاش از پشت کوه آمده بودی و برچسب کفشهایت گالش و باران بود و آغوش ات بجای عطر گرانقیمت...
-
دوباره امشب آمدی که بغض بالش ام شوی( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 21:15
دوباره امشب آمدی که بغض بالش ام شوی که شعله ور کنی مرا لهیب سرکش ام شوی کنار تخت و بسترم به من بگو چه می کنی بگو سرک کشیده ای که میل شورش ام شوی پس از تو از شراب من کسی پیاله ای نخورد کسی به جز خیال تو مرا به خلوت اش نبرد از این اتاق همهمه کسی عیادتی نکرد مسیر هر مسافری به مقصد تن ام نخورد نمیشود نمیشود که شب به شب...
-
آنها شهرها را به آتش می کشند( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 19:49
آنها شهرها را به آتش می کشند خانه ها را اهالی شعر را بعد کنار ویرانه های خاکستر شده ماندولین می نوازند مویه می کنند تا به رسم نرون دیوانه گی کنند دست آخر کمی شعر بسازند آن ها همان دیکتاتورهای مزخرف بتول مبشری
-
با تو هستم آخرین بار است ( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 19:48
با تو هستم آخرین بار است یا بیا یا ........... هیچ می میرم بتول مبشری
-
رفتی ولی قلبت از این رفتن پشیمان است( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 19:46
رفتی ولی قلبت از این رفتن پشیمان است حس های خاموشت همه درگیر عصیان است در باورت بعد از تو این زن بوف کوری بود ارگ بمی تفتان ِخاموش ِصبوری بود مغرور ویرانگر تو از یک زن چه می دانی از کوبش ناقوس غم در من چه می دانی رفتن فقط روکردن دستت و پایان قمارت بود یعنی که همدستی با شیطان سقوط اعتبارت بود دیگر سراغ ات را ز باران...
-
کاشکی قطار گذشته بر می گشت تو را به انتظار های ( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 19:44
کاشکی ** کاشکی قطار گذشته بر می گشت تو را به انتظار های من پس می داد مرا به آن سال های تو هر شب خوابی تازه می بینم ایستگاه های تازه مسافران آشوب سوت ممتد قطار هر شب زنی جوان با یک بغل بنفشه ی تر با دامن کوتاه آبی رنگ حوصله اش را به ایستگاه پر ولوله گره می زند و بوسه هایش را به مسیر آمدن ات می کارد قطار می ایستد دست...
-
اتاقی پر از تنهایی( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 19:42
اتاقی پر از تنهایی دو صندلی روبه حیاط و باران یک تخت بوسه یک چمدان آغوش کتاب های شعر با زیرنویس های عاشقانه دو فنجان با طعم چای دو نفره یک سقف نگاه پیراهن هایی که درچهارخانه رنگ بی صاحب خانه مانده اند شال های طوسی ِخاطره های کوهپایه یک پنجره بغض چکمه هایی با رد برف های عزیز دیلمان دو بالش تلواسه یک جارختی چوبی مملو از...
-
قوم بی حوصله دل را بتکانیم ...بس است( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 19:41
قوم بی حوصله دل را بتکانیم ...بس است نسل اندوه که بودیم .....نمانیم بس است راستی طایفه ی مرده ی نَنگی هستیم مردم هفت خط شیرو پلنگی هستیم سروها درگذر بودن مان پیر شدند لاله ها خون که نوشتند زمینگیر شدند ما که مغرور به شهنامه ی دوران بودیم راوی گُرز و کلاه یَل دستان بودیم حالیا دست نویس همه روباهانیم ورق فاجعه را سفسطه...
-
امروز یا فرداست که باید بروم( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 19:38
امروز یا فرداست که باید بروم و هنوز سیب های سرخ باغچه ی کوچکم را نتکانده ام و هنوز عطر پرتقال های حوالی لیلاکوه را دل سیر بو نکشیده ام و هنوز بر بلندی های دیلمان برف نجیب را به عبور رد پاهای تو گواه نگرفته ام باید بروم چقدر کارهای نکرده دارم مثل نبوسیدن تو درست وسط خیابان هزارو یک شب مثل روی نوک پا به آغوش بارانی تو...
-
برف می بارد ( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 19:35
برف می بارد برف می بارد و من به ذهن گیج کوچه فکر می کنم و رد عبور پاهایی تند و شتابناک وای اگر این کوچه بزرگراه بود اگر اتوبان بود دلخوشم که کوچه بن بست است و هنوز برف برف می بارد ..... بتول مبشری
-
عید آن روزها بود( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 19:34
عید آن روزها بود روزهای معصوم کودکی روزهای قصه های شیرین ربابه و دامن گل گلی قشنگش روزهای زنبق و سنجد روزهای چای دشلمه ی مادربزرگ و عطر بیدمشک روزهای قایم موشک و پستوی اتاق ربابه عید آن روزها بود که گوش هایمان قصه های حریری مادر بزرگ را می بلعید روزهای گالش و باران روزهای نقل و بوسه و لبخند مهربان ربابه که دنیایی...
-
حال من بد بود اما هیچکس باور نکرد ( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 19:33
حال من بد بود اما هیچکس باور نکرد هیچکس چشمی برای غصه هایم تر نکرد یک شبی از ناکجا آباد مردی آمد وُ گفت می مانم ولی این قصه را آخر نکرد حال تنهایی من را هر که دید از من گذشت او ... شما ....ایشان ... کسی با انزوایم سر نکرد زیر باران گریه کردم گریه کردم خوب بود لیک باران هم کمی از حال من بهتر نکرد رج زدم بر خاطرات فصل...
-
باران که بگیرد به من فکر خواهی کرد ( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 19:32
باران که بگیرد به من فکر خواهی کرد چترت صدایم خواهد زد و از خودت خواهی پرسید دست من میان جیب بارانی تو چه می کند شاید بروی کافه صوفی دو فنجان قهوه ی ترک سفارش بدهی و شایدبه صندلی خالی کنار دستت بگویی فلانی مگر می شود بی تو باران را قدم زد باران را نوشت باران را نوشید آی باران من که از این واژه هاگریه ام گرفت بروم در...
-
باز هم وسوسه ی اوست خدایا نکنی ( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 19:30
باز هم وسوسه ی اوست خدایا نکنی به دلم باز هیاهوست خدایا نکنی مرده بود ُ شب هفت اش به مصیبت طی شد زنده شد ....... صحبت جادوست خدایا نکنی باز هم نوبت دیوانه شدن پرسه زدن خون وُ جنون نه خدایا نکنی وای خدایا نکنی وای خدایا نکنی بتول مبشری
-
باورنمی کردم غرورت این چنین باشد( بتول مبشری )
دوشنبه 15 خرداد 1396 19:28
باورنمی کردم غرورت این چنین باشد جنسش ملات محکم دیوار چین باشد باور نمی کردم کسی که مهر می پاشد با ژست های شاعرانه آهنین باشد وای از حرم وای از کبوترهای پَرواری ایوای بر پرواز در یک صحن اجباری لعنت به آب و دانه های مفت ویرانگر صحن حرم ها کفتران ِ چاق درباری شاعر شدن اینجا کمی اعجاز میرخواهد شاید کمی تا قسمتی هم ناز می...