خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی
خوشه های شعر(بتول مبشری)

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

کوچه ی بچگی هایم کو،گالش های قرمزم( بتول مبشری )

کوچه ی بچگی هایم کو
گالش های قرمزم
پیراهن گل گلی یاسی 
همبازی هایم
سنگ های چاری بازی مان
عطر پیچ های امین الدوله 
قهر و آشتی های ساده
کوچه ی بچگی هایم کو
کاش صدایم بزند
تمام کف خاکی اش را کودکانه بدوم
بغض حجیم ( بدسالگی ام ) را
میان دامن هاجر خاتون ام 
دل سیر بتکانم
بابا حاجی به پیاله ای چای بیدمشکی مهمانم کند
خاله ربابه بشقابی انجیر تازه
زیر درخت توت پیر کنار آن حوض نقلی 
بنشینم
و سلام زری مان را به ماهی های قرمز شیطان برسانم
کوچه ی بچگی هایم کو
همین دیروز به خواهرم گفتم
من
من سالهاست راه گم کرده ام 
خدا سال ....

 


بتول مبشری

 

همه چیز از تو شروع شد( بتول مبشری )

همه چیز از تو شروع شد
از هوایی که بوی کوچ میداد
و از پرنده هایی که در دستهای تو آشیانه ساخته بودند
وگرنه زمستان کجا
به یخ رسیدن دستهای من کجا
سردترین حادثه ی برکه
مهاجرت مرغانی ست 
که لانه هایشان بی هوا
خالی میشود
مثل آغوشی متروک
مثل شیشه ای که ترک برداشته
چقدر حوصله ی تنگ جا گذاشته ای
برگرد ببینم
چشم هایت چقدر به آن حواصیل شبیه است
همان که می گفت من مرغ مهاجر نیستم
همان که لانه اش را زیر نی ها 
جاگذاشت

 

 

بتول مبشری

داریم بدون هم بدون هم پیر می شویم ( بتول مبشری )

داریم بدون هم 
بدون هم 
پیر می شویم
حالا تو از شمعدانی های من بیخبر مانده ای
من نمی دانم نام عطر جدید تو چیست
تو بیخبری لانه ی جدید یاکریم ها کجاست
من نمی دانم
چند تار موی سفید لابلای موهایت جاخوش کرده
تو نمی دانی باران هفته ی پیش 
چند خیابان خیس شدم و هی پیاده رفتم
من نمی دانم هنوز هم صدای ویولن گریه ات را در می آورد ؟
داریم بدون هم 
بدون هم 
پیر می شویم
حالا تو شعرهایم را نمی خوانی
من چشم هایت را نمی بینم
تو برایم روسری آبی نمی خری
من رنگ شال گردنت را انتخاب نمی کنم
تو از شب مسافت نمی گویی
من از شب تهران نمی نویسم
تو نمی دانی من عادت قهوه ی تلخ خوردن تک نفره را ترک کردم
من نمی دانم تو قهوه هایت را با که دو نفره می خوری
تو از تعداد قرص های زرد و سرخ و آبی من بی خبری
من ازمارک مشروبی که هر شب می خوری 
تا فراموش کنی
فراموش کنی
که داریم بدون هم
بدون هم پیر می شویم .....

 

 

بتول مبشری

 

او هم برایت شعر می بافد او هم به رویت گرم می خندد ( بتول مبشری )

 

او هم برایت شعر می بافد او هم به رویت گرم می خندد
او هم به روی شیطنت هایت ناباورانه چشم می بندد ؟

او هم مرتب رختخواب ات را با عطر لیدی خوب می شوید
دانه به دانه رخت هایت را دور از نگاهت خوب می بوید ؟

او مثل من دلشوره هایش را در گوش بالش می زند فریاد
او هم پی اَت بی حرف می آید تا هرکجا ... تا ناکجا آباد ؟

او هم بگوش ات ریز می گوید چیزی که در تو شور انگیزد
می بوسد او ته ریش زبرَت را تا حس وُ حال ات را به هم ریزد؟

او هم برایت مرز آغوشش خط عبور شرم وُ وسواس است
مردادی آشفته حالی که تا هفت پشتش پیر احساس است ؟

او هم اگر یک شب نباشی تو بغض اش مجال خواب می گیرد
او هم بدون لمس دستان ات چون ماهیِ بی آب می میرد ؟

او هم کنار اطلسی هایش دم می کند هر عصر چای ات را
می پایدت دزدانه و خاموش تا بشنود زنگ صدای ات را ؟

او هم شریک جام هایت هست یا بسترت یا طعم لب هایت
او هم مداوم عکس می گیرد از مستی وُ دیوانگی هایت ؟

او هم ...تو هم ...من هم ...خدا مُردم ..مُردم از این حال جنون وارم
زن نیستم در من شکست آن زن بعد از تو من یک گرگ خونخوارم

 

 

بتول مبشری

 

تووووی این شهر هوا بوی نجاست دارد( بتول مبشری )

تووووی این شهر هوا بوی نجاست دارد
بوی مردارِ عفن بوی خباثت دارد

مثلا تعزیه خوانان سیاوش هستیم
راوی غیرت جان دادنِ آرش هستیم

هر که دندان بدهد نان بدهد نیرنگ است
شاعرش نیست ببیند دل دنیا سنگ است

تووووی این شهرچه نان ها که به دندان نرسد
چه دهان ها که مهیاست ولی نان نرسد

زنی از جسم و تن اش نان و کپک می گیرد
مرغ طوفان که لجن خوار شود می میرد

تووووی این شهر زنی زد به خیابان شلوغ
خودزنی کرد سَر باور این شعر دروغ

هرخیابان یکی از جنس خودش می پلکید
پیش هرسایه ی بُغ کرده خودش را می دید

پشت هر ماسک نگاهی که پر از خالی بود
ریمل و رنگ و لعاب اش همه پوشالی بود

مردم .... این شب زده ها باکره های ابدند
نان و لبخند کم آورده به بیراهه زدند

هی نگو تف به سراپای زن هرجایی
تف به تو بانی این شب زدگی رسوایی

ای همه سرخوش مردانگی رستم و گُرد
توی این شهر زنی .... هیچ ...زنی دیشب مرد

 


بتول مبشری
پی نوشت : گُرد....کنایه به گُرد آفرید

دیدی که آمدم و هنوز در مسیر جاجرود ( بتول مبشری )

 

دیدی که آمدم
و هنوز در مسیر جاجرود
گیلاس ها
از شرم بوسه های باد زرد و سرخ می شدند
و هنوز کلاغ ها
خبرهای ما را به دور دست ها می بردند
زمان به وقت دلتنگی
اوایل خرداد بود
و هنوز در من
زنی از عطر نفس های تو
بوی پونه زارهای وحشی می گرفت
و هنوز بر سفره ی دلخوشی هایمان
نان تازه
کنار ماست های سفالی طعم عشق میداد
و هنوز گردوفروش های بین راهی
چشم هایشان را
با خنده
بر شیطنت لبان و دستهای ما می بستند
و هنوز لانه های پرنده ها
پر بود از تخم های تازه
و هنوز سرشانه های فروریخته ی من
کنار ستبر شانه های تو
مغرور مانده بودند
دیدی که آمدم
ساعت به وقت بغض
روی تقویم دلتنگی
دیگر نفس نکشید
دیدی که آمدم ؟

 


بتول مبشری

وقتی که دلتنگی و دلتنگی و دلگیری( بتول مبشری )

وقتی که دلتنگی و دلتنگی و دلگیری
هی از حضورت بودن ات دلشوره میگیری

باید بدانی با خودت تنهای تنهایی
باید بفهمی ورنه از این درد میمیری

باور بکن این شانه ها رسوای رسوایند
این دستهای هرزه از تبعید می آیند

این جاده ها آبستن مین های خاموش اند
باور بکن این رد پاها مرگ می زایند

من پیش از این ها بیکسی را زیرورو کردم
من عشق را در آدمک ها جستجو کردم

سرخوردم از آغوش های سرد ُویرانگر
آه ای جماعت من که ترک آبرو کردم

اینجا فقط در زیر باران گونه ها خیس اند
حتی حضور کاج ها هم وهم ابلیس اند

از من بپرسی یک رفیق خوب اینجا نیست
در کسوت پیغمبری از ریشه جرجیس اند

ای بادها ای سیل ها من با شمایان ام
طی کرده ام بیهودگی را خط پایان ام

ای آسمان ِ دل گره ای شهر بی احساس
قندیل غم بستم عجب سردم زمستان ام ....

 

بتول مبشری

 

دوباره امشب آمدی که بغض بالش ام شوی( بتول مبشری )

دوباره امشب آمدی که بغض بالش ام شوی
که شعله ور کنی مرا لهیب سرکش ام شوی

کنار تخت و بسترم به من بگو چه می کنی
بگو سرک کشیده ای که میل شورش ام شوی

پس از تو از شراب من کسی پیاله ای نخورد
کسی به جز خیال تو مرا به خلوت اش نبرد

از این اتاق همهمه کسی عیادتی نکرد
مسیر هر مسافری به مقصد تن ام نخورد

نمیشود نمیشود که شب به شب خطر کنی
به اشک وا دهی مرا مدام جان بسر کنی

بیای وُ باز گم شوی به غم حواله ام دهی
زنی خراب و خسته را به گریه دربدر کنی

گذشته از گناه تو به پی نوشت سال ها
مرا به عمد خط زدن ورق زدن سوال ها

تو در کنار دیگری دچار جرم خانگی
وسهم من در میان جنون کِشی ملال ها

برو برو دوباره هم به بستر ش گناه کن
تو خوب زخم میزنی دوباره اشتباه کن

فقط میان بازی ات مرا دچار شک نکن
برو به داغ بوسه ای لبی دگر سیاه کن

چه حس تلخ مبهمی به جان امشبم گرفت
بهانه شد عبور تو ببین مرا غم ام گرفت

چهار فصل عاشقی تداعی گذشته شد
بین دوباره عاصی ام جنون امشب ام گرفت ...

 


بتول مبشری

 

**************

با کمی اختلاف

دوباره امشب آمدی که بغض بالشم شوی
که شعله ور کنی مرا لهیب سرکشم شوی

کنار تخت و بسترم به من بگو چه می کنی
چرا سرک کشیده ای که میل شورشم شوی

پس از تو از شراب من کسی پیاله ای نخورد
کسی به جز خیال تو مرا به خلوتم نبرد

از این اتاق همهمه کسی عیادتی نکرد
مسیر هر مسافری به مقصد تنم نخورد

نمی شود نمی شود که شب به شب خطر کنی
به اشک وا دهی مرا به گریه جان بسر کنی

بیای وُ باز گم شوی به غم حواله ام دهی
من ِ نفس بریده را مدام دربدر کنی

گذشت از گناه تو به پی نوشتِ سال ها
مرا به عمد خط زدن گذشتن از مجال ها

تو در کنار دیگری دچار ِ جرم خانگی
و سهم بیکسی ِ من خیال با محال ها

برو دوباره هم برو به بسترش گناه کن
تو خوب زخم می زنی دوباره اشتباه کن

دوباره رختخواب او به آتش گنه بکش
برو به داغ بوسه ای تن وُ لبش سیاه کن

چه درد تلخ مبهمی به جان امشب ام گرفت
بهانه شد عبور تو ببین مرا غم ام گرفت

چهار فصل ِعاشقی تداعی گذشته شد
خدا دوباره عاصی ام جنون ِ امشب ام گرفت ...


بتول مبشری

 

کاشکی قطار گذشته بر می گشت تو را به انتظار های ( بتول مبشری )

کاشکی

**
کاشکی قطار گذشته بر می گشت
تو را به انتظار های من پس می داد
مرا به آن سال های تو
هر شب خوابی تازه می بینم
ایستگاه های تازه
مسافران آشوب
سوت ممتد قطار
هر شب
زنی جوان با یک بغل بنفشه ی تر
با دامن کوتاه آبی رنگ
حوصله اش را به ایستگاه پر ولوله گره می زند
و بوسه هایش را به مسیر آمدن ات می کارد
قطار می ایستد
دست تکان می دهی
اشاره می کنی
ببین منم که آمده ام
شال طوسی ات به همدستی باد
گوشه ی دامن آن زن را لمس می کند
اتفاق تازه
موهای پریشان آن زن است
که میان عطر شانه های تو گاه می رقصد
گاه گریه می کند
هنوز هم
هزار ایستگاه ندیده پشت پلک خواب هایم مانده
کاشکی قطار گذشته برمی گشت
تو را به این روزهای من پس می داد ...

 


بتول مبشری

می روم با دردهایم بی محابا می روم ( بتول مبشری )

می روم با دردهایم بی محابا می روم
با تمام خاطراتم گیج و تنها می روم

می روم تا انتهای بی کسی های مدام
کوله ام را بسته ام امشب از اینجا می روم

باغ دلهای شما سنگی ست آدم های بد
های آدم ها من ازدست شماها می روم

نقش دل های شما رنگین کمان هفت رنگ
بوم رنگینی ست دلهاتان من اما می روم

دل شکستن دل بریدن شیوه ی قوم شماست
می گریزم من از این آداب رسوا می روم

ماهی ام اما دچار تُنگی از حسرت شدم
چون نهنگ خسته اینک سوی دریا می روم

زهر خوردم بی امان از جام احساس شما
بسترم آغوش و جانم تلخ حالا می روم

گرچه مُردادست سرما نیمه جانم کرده است
شال دلتنگی که کردم من مهیا می روم

دست هایم مال تو ای باد کولی پای مست
راهی ام کن خسته ام بغضم سراپا...می روم

 

 

بتول مبشری

با دردهای دهان گشاده ی دنیا معاصرم ( بتول مبشری )

 

با دردهای دهان گشاده ی دنیا معاصرم
با کودکان بی خانمان و گرسنه و تنها معاصرم

با مادران نقره داغ شده با داغ های تلخ
با نوعروس های سیاه پوش در اینجا معاصرم

هم عصر زن های خیابان و افیون و حادثه ام
من با زنان به اصطلاح هرزه و رسوا !!!! معاصرم

با مردهای هزار دل هزار خانه هزاربار رختخواب
با تن فروشی که به مصرف و میزان بالا معاصرم

با فقر... اعتیاد... توهم... جنایت... جنون... خلاف
با عاقبت سرای سالمندی مادران و پدر ها معاصرم

با برج های سر به فلک کشیده و ُ دزدان نابکار
با خانه هایی برای خواب از جنس مقوا معاصرم

بوی لجن گرفت نوشته هایم تهوع گرفته ام
بالا بیاورم که لجـــــــن گرفته ام و ُ با لـــــــجن ها معاصرم

 


بتول مبشری

تو دور نرفته ای تو چون نفس با من ( بتول مبشری )

تو دور نرفته ای
تو چون نفس با من
دوره میکنی
دلتنگی بارانی این غروب های اردی بهشت را
هنوز عطر گندم زار شانه های فراخت
عصرهای جمعه ام را
به قدم زدن در خاطرات هوایی می کند
هنوز از تو به تو می رسم
کافی ست نَمی باران به این اطلسی ها ببارد
کافی ست سیگاری بگیران ام
دستم به شیشه خالی ادکلن (کنزویی) بخورد
یا دستمالی بردارم
غبار از عکسی دو نفره بتکان ام
کافی ست یکی از پشت سر چشم هایم را بگیرد
تا من غرق سراب دست های تو بشوم
تو دور نرفته ای
کافی ست از دل خاطرات صدایی بخواند
چه شد آن همه پیمان که از آن لب خندان
تا من دل سیری اشک بنوشم ات
همین دیشب کنار دستت جاده های مه آلود رامسر را
دل نوردی می کردم
همین دیشب بود که دونا سامر سیاه پوست می خواند
وقتی که من به تو احتیاج دارم
چشم هایم را می بندم
و من حواس ات را از رانندگی
به لبخندهای دلبرانه ی خودم پرت میکردم
همین دیروز بود
که میگفتی
دست هایت مال من
چشم هایت مال من
لبخندهایت
بوسه هایت ....
تو دور نرفته ای چشمان قهوه ای سیر
تو کنار همین گردنبند مروارید
در من نفس می کشی
جمعه ها بیشتر
بیشتر ....

 

بتول مبشری