خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

خوشه های شعر(بتول مبشری)

شعر و ادب پارسی

مفهوم این دلتنگی بی های وهویم چیست دق کردم(بتول مبشری)

 

مفهوم این دلتنگی بی های وهویم چیست دق کردم
حسی بجز یک بغض دائم در گلویم نیست دق کردم
گم کرده ام حتی نشانی خودم را توی آیینه
غیر از زنی سرخورده چیزی روبرویم نیست دق کردم
........................

دق کرده ام یعنی که می میرم به استمرار
یعنی که ماندم بین حصرِ سایه با دیوار
دق کرده ام یعنی هوای خانه ام ابری ست
تنهایی ام خط می خورد با جوهر تکرار
.......................

دق کرده ام یعنی که مثل بادها آشفته سر بودم
یک عمر کنج خلوت ام هم دربدر بودم
دق کرده ام یعنی دویدم بر مدار هیچ
یعنی که از احساس بودن دورتر بودم
.........................

دق کرده ام یعنی اتاقم سرد و خالی بود
پایی اگر سر زد به احساسم خیالی بود
یعنی اگر دستی به قلبم دانه ای پاشید
طوفان بیرحمی همان جا آن حوالی بود
.........................

دق کرده ام یعنی به تن کردم عزایم را
در خود شکستم تکه تکه ....های هایم را
دق کرده ام یعنی که شُستم در مسیر درد
همدست ِ باران ردپای اشک هایم را
..........................

دق کرده ام یعنی که نزدیک ام به پایانم
در مجلس ختم خودم ساقی و مهمانم
یک شب شبیخون زد به سرتاپای من پاییز 
عمری ست دامنگیر نفرین زمستانم 
............................

مفهوم این دلتنگی بی های و هویم چیست ؟ 
دق کردم ......

بتول مبشری

 

تو را بیاد می آورم میان نفس های پاییز(بتول مبشری)

 

تو را بیاد می آورم
میان نفس های پاییز
کنار گلهای داوودی به غنچه نشسته
وقتی که گوشه ی پرده بدون حس دستی تکان می خورد
یا وقتی که باد
باد محزون آرام آرام از کوچه می گذرد 
تو را بیاد می آورم
وقتی که شعری ذهنم را بارانی می کند
یا صدای ویولونی 
گذشته ها یم را خیس و تازه می کند
تو را بیاد می آورم
و پاییز اتفاقی ست
که برگهای سبز و نارنجی خاطراتم را
یک به یک می تکاند
می تکاند
تو را بیاد می آورم
و سردم می شود
سرم را بر شانه های افتاده ی پاییز می گذارم
به خودم میفشارم اش
و بعد تمام قلبم 
با التماس تیر می کشد
تو را بیاد می آورم
میان یک بن بست ابری مه آلود
جایی که زنی به تماشایت ایستاده 
و تو 
تو از دورفقط برایش دست تکان می دهی
آنقدر دوری
آنقدر دوری
که 
سارها از پرواز می مانند
و با هق هق آن زن
گریه شان می گیرد....

بتول مبشری

 

خدای برگ ریز خدای پاییز(بتول مبشری)

خدای برگ ریز
خدای پاییز
جای من خالی ست
جای من روی نیمکت سوم کنار پنجره
جای من میان نقاشی های کودکی ام
جای من کنار سارا و کوکب خالی ست 
کنار تخته ی سیاه و گچ 
میان حیاط آب پاشیده ی مدرسه
خدای مهر ماه
خدای مدرسه
من از هیاهوی این خیابان و این کلاغ ها خسته ام
جای من کنار دستهای کشیده و تیره ی مادربزرگم است
وقتی که نقل و نبات تعارفم میکند
جای من پیش دامن عطری مادرم است
وقتی که گریه میکنم
وقتی که مشق های فردایم را ننوشته ام
وقتی که مبصر نیستم
وقتی که فوزیه بیست های دیکته اش را به رخم میکشد
خدای کودکی ام
جا ی من همه جا خالی ست
جایی که دارا انار دارد
جایی که کبری تصمیم میگیرد
جایی که آن مرد می آید
درباران
با اسب ......

بتول مبشری

روزی دوباره از مسیر آسیاب های بادی خواهی گذشت(بتول مبشری)

 

روزی دوباره از مسیر آسیاب های بادی خواهی گذشت
از مسیر زیتون ها و لک لک ها
سارها و درناها
ازمسیر باران های ممتد و دیوانه وار
و پرواز بی راه گُله گُله مرغ هایی که نامشان را نمیدانی
شاید آنروز پاییز بغلت کند
یا برایت برقصد
یا دست بر شانه ات بزند
و دگمه ی بالای پیراهنت را باز کند
بی شک
برگ های زرد را از شانه هایت خواهد تکاند
و تو قدم هایت را
به ضرباهنگ خش خش دامنش وصل خواهی کرد
شاید آنروز باران و اشک
شیار گونه هایت را بشوید
یا خیس و نمناک دست در دست پاییز
به کافه ی متروکه ای بروی
و دل سیر گذشته ات را تماشا کنی
و شعر رنگ پریده ای روی دیوار
حواست را ببرد ..ببرد
اما آن روز 
آن پاییز
من نخواهم بود
و این درد
این درد .....

بتول مبشری

 

با دیگران می بینمت حالم جنونی می شود(بتول مبشری)

با دیگران می بینمت حالم جنونی می شود
آهوی آرام دلم چون ببر خونی می شود

از خشم ِ شب پر می شوم در هیبت سربازها
شعری پُر از خط خوردگی سرخورده از ایجازها

با دیگران می بینم ات شبگرد ِمستی می شوم
قداره می بندم به دل خنجر به دستی می شوم

سعدی نمی خوانم دگر چنگیز و تاتارم ببین
خون از سبیلم می چکد یعنی که خونخوارم ببین

با دیگران می بینمت لیلا شدن گم می شود
لکاته ای در شعر من رسوای مردم می شود

مریم نمی مانم دگر عذرا شدن دلچسب نیست
تنها نوردی می کنم مردی سوار اسب نیست

با دیگران می بینم ات یک قیصریه آتشم
هم دستمال وُ روسری هم شهر آتش می کشم

لوطی و جاهل جملگی خلوت کنید این راسته
لیلای مجنون حالتی از جان من برخواسته

شاید در این جنگ بلا مقتول ِاحساسی شوم
شاید بمیرم زودتر قربانی خاصی شوم

هرجا که جمعی پای هم گفتید از حال دلی
یاد آورید از گم شدن در قصه ی بی حاصلی

سرخط اخبارم کنید با قصه ی تنهایی ام
من دیدمش با دیگری ..این شد تم رسوایی ام

بتول مبشری

 

 

این روزها هر بار که مادرم صدایم می زند(بتول مبشری)

 

این روزها هر بار که مادرم صدایم می زند
پشت پنجره ام باران می گیرد
سیب ها رسیده می شوند
سبزه قباها خبر مستی ام را به تاکستان می برند
ارغوان می شوم
باد را بغل میکنم 
دیوانه وار می رقصم
بوی گلاب های لاله زارسینه ام را پر می کند
کودک می شوم
سرم را به نارستان دامنش می سپارم 
تازه می شوم
سبز
زرد 
نارنجی
مثل نه سالگی ام
رنگ به رنگ
اما هر بار که مادرم را صدا می زنم
و دیر می گوید جانم
در گلویم هزار گنجشک بغض همهمه می کنند
مادرم کوچک و ظریف شده 
عینکش را مدام گم می کند
با خجالت می خندد
قصه هایش را فراموش کرده
و نمیداند چقدر
چقدر محتاجم
به شاهزاده هایی که هر شب روانه ی خواب هایم می کرد
و اسب های سفیدی که تا دوردست ها مرا می بردند
مادر
بزرگ شده ام
و میانسالگی
بوی شمعدانی هایت را از من دزدیده
راه خانه را گم کرده ام
نشانی ام بده
مادر .....



بتول مبشری
تقدیم به مادرم که مادرترین است

من می توانم می توانم برای تو شعری ننویسم (بتول مبشری)

من می توانم 
می توانم برای تو شعری ننویسم
دوست داشتنت را فریاد نزنم
سمت اطلسی ها که می روم آه نکشم
با حسرت رد پرواز فاخته ها را
تا مسیر انتظار جفت هاشان دنبال نکنم
نخوابم
آنقدر نخوابم
که خواب تو را نبینم
می توانم رمان هایم را توی کمد حبس کنم
عکس هایت را دورترین جای خانه قایم کنم
یا وقتی بنان با اندوه الهه ی نازش را می خواند
دستپاچه از اتاق بزنم بیرون 
دور شوم
فرار کنم
ازهرچه یاد تورا منتشر می کند بگریزم
اما باران که می گیرد
سنگ فرش ها
کوچه باغ ها
گریه ام می اندازند
و این دست خودم نیست
خاطرات تو آنجا خیس و تر مانده اند
تازه .....
ومن باز مجبور می شوم
مجبور می شوم شعر بنویسم
عکسهایت را تماشا کنم
رمانهای عاشقانه ام را بخوانم
الهه ی ناز بنان را اشک بریزم
بخوابم
بخوابم و با یاد تو بسترم را به آغوش باز اطلسی ها بسپارم
باران که می گیرد
سنگفرش کوچه 
یاد تو 
و من 
ناگزیر
دچار ......



بتول مبشری

مردی که روزی پابپایم بود تا قصه گوی هر شب اش باشم(بتول مبشری)

 

مردی که روزی پابپایم بود تا قصه گوی هر شب اش باشم
دنبال احساسم قدم می زد تا گرمی پیراهن اش باشم

وقتی که باران شهر را می شست چتر لطیف شانه هایم بود
حال دلم را خوب می فهمید هم لهجه با لحن صدایم بود

دریای مغرور خروشم بود من موج سخت و سرکشش بودم
طوفان که می کوبید جانش را من ساحل آرامشش بودم

مردی که روزی با نفس هایم تا دشت های اطلسی می رفت
یک لحظه بی من اوج اندوهش تا پهنه ی دلواپسی می رفت

اویی که با سیگار و ودکایش از جام من پیمانه می نوشید
با یاد من سرما ی بهمن را در خلوتش آغوش می پوشید

مردی که شاه خاطراتم بود اقبال من تقدیر او می شد
چشمان من درچشم آیینه تصویری از تصویر او می شد

دیگر نگاهش سرد و خاموش است رفتن شده تکرار رفتارش
می ترسم از گرگی که می رقصد در نی نی چشمان خونخوارش

حالا کنار شانه های او وابستگی یک حس بی معناست
حس میکنم اندوه قلبم را وقتی که با او هم دلم تنهاست

دیگربرایم شورش حس اش چون کوچه ای بن بست تکراریست
در من زنی با درد می گوید این جای پا از کفش های کیست ؟ .....

 

بتول مبشری

 

 

وامانده ای از فصل های دور اندوهبانویی پریشانم (بتول مبشری)

وامانده ای از فصل های دور اندوهبانویی پریشانم
یک سایه مانده از تمامِ من رفتی برو من هم نمی مانم

تو طنز تلخِ روزگار من خط سیاه دفترم بودی
آتش زدی ققنوس ِ قلبم را حتی خودت خاکسترم بودی

می خواستم در امتداد ِ شب ماه سفید روشنم باشی
سرمای جانم را بپوشانی همدست با پیراهنم باشی

می خواستم در بازی احساس بی بی ِتقدیر کسی باشم
لعنت به بازی قسمتم این شد آواره ی دلواپسی باشم

تردیدها راه تو را بستند خود را خدای برتری دیدی
با ازدحام کوچه بُرخوردی با ازدحام شهر خوابیدی

بر بند بند پیکرم باقی ست زخمی که با خنجر فرو کردی
این وصله های درد تکراری ست زخم دلم را کی رفو کردی

باران که می بارد به سقف شهر حس میکنم عطرحضورت را
حس میکنم رد می شوی از من حس می کنم حتی عبورت را

پاییز ها خون می خورم بی تو با برگ های خسته می ریزم
یک زن برهنه در مسیر باد این است پایان جنون خیزم

هر شب کنار مثنوی خوانی با بسته های قرص درگیرم
جان می دهم جان می دهم بی تو جان می دهم اما نمی میرم

آه ای مسافر کاش می ماندی تا ایستگاه آخرت باشم
می شد مرا احیا کنی با خود می شد که شکل باورت باشم

یک جمله مانده تا خداحافظ یک جمله ی غمگین تکراری
از ما گذشتی و گذشت اما لیلا شدن را نیست بازاری

 

بتول مبشری

 

سرگردان مانده ام میان آدم برفی های کوچکی (بتول مبشری)

سرگردان مانده ام 
میان آدم برفی های کوچکی 
که بعد از تو در قلبم مخفی شده اند
و شعرهایی که دلم می خواهد 
هر صبح
از پنجره ی دلتنگی هایم 
راهی مسیر پرواز گنجشک ها بکنم
سرگردان مانده ام

تو رفته ای
و من پیر شده ام
آنقدر پیر
که دست های یخی آدمک های برفی 
یادهای تو را از شانه هایم می تکانند
و من
من هیچ
فقط شعرهای عاشقانه ام را
های های گریه می کنم ...



بتول مبشری

پرنده ها آی پرنده هامرا از اینجا بردارید( بتول مبشری )

پرنده ها 
آی پرنده ها
مرا از اینجا بردارید
یردارید و با خود ببرید
مرا از حدود پنجره ها رها کنید
از دهن کجی شیشه ها و آینه ها
از سماجت دیوانه کننده ی ساعت ها
و نگاه پر از حرف قاب عکس ها
مرا دور کنید 
از کوچه که بوی یاس نمی دهد
کفش هایم که مرا نمی شناسند
و لباس هایم که انگار مال زنی دیگر بوده
در قرنی دور
از بیلبوردهای تبلیغاتی آن مرد
با آن خنده های مصنوعی
و آن نگاه سرد سردرگم
که خطوط تلگرام را چنان بهم ریخته
که بجای دوستت دارم
خداحافظ مخابره می کنند
پرنده ها آی پرنده ها
مرا از اینجا بردارید
بردارید و با خود ببرید
تا باران 
تا ابر 
تا خیسی شفابخش خزه های خویشاوند با رود 
تا گستره ی آبی دریا
من خسته ام
چنان خسته ام
که هرصبح شانه های شکسته ام را به باد می دهم
وهر شب ماه برای تکه تکه های تنم
با من گریه می کند
پرنده ها آی پرنده ها
سارها
کلاغ ها
سبزقباها
درناها
مرا از اینجا بردارید
ببرید
ببرید
.........


بتول مبشری

 

می شد از اندوه عصر چهار شنبه نگقت( بتول مبشری )

می شد از اندوه عصر چهار شنبه نگقت
می شد پی پازل های گمشده ی یادها آه نکشید
می شد درخت سیب باغچه را
از پشت پنجره 
زنی تنها با شانه های تکیده ندید
می شد 
اگر این ابرهای بنفش راهشان را کج می کردند
اگر کلاغ ها قارقارشان را به خانه می بردند
اگر دستخط تو اینجا نبود
اگر خاطره های تو 
به دست شعرها ی من در این خانه منتشر نمی شد
اگرذهن دست هایم ازلمس دستان تو خالی بود
به من بگو
بگو چند خورشید از من دوری
چند ماه
چند قبیله 
چند جنگل و رودخانه
ای دورترین پرنده ی مهاجر
مرا به من پس بده
وگرنه جنون غروب های اسفند کارم را تمام می کند ......

 


بتول مبشری