بار برداشته ام
یادهای کسی را
او را
بار برداشته ام
شب سهمگین بی ستاره ای
سال ها گذشته
سال های سال
از فاجعه ی هماغوشی با اندوه
خاطره های دور
در من مانده اند
خلاص نمی شوم
زمانه که قابله نیست
طفلی به نام عشق
لگد میزند
شکمم را
بی تاب میشوم
من خاطره های کسی را
واگویه میکنم
مدام
خیالش ویار میشود
هوس
چه میدانم
سزارین ام کنید
نه ماه به هزار سال کشیده
جراحی ام کنید
خلاص .......
بتول مبشری
موسم انگورهای مست
در گذر است
خمار چشم های پاییزی توام
هنوز
خانه ات آباد
این بار
کمی به جام چشم های
نخورده ی من
شراب سیب بریز
بتول مبشری
راه که میروی با خودت آواز میخوانی
دست هایت را که باز میکنی
هزار شاپرک رنگی از آغوشت
پرواز میکنند
با لذت سیگار میکشی
حلقه های دودت را سیمایی از او تصور میکنی
که با تو می خندد
که سر بر شانه های تو میگذارد و
با صدای سحرانگیز ویلون
میان بازوان تو می رقصد
دنبال رزهای نیمه باز قرمز رنگی
دنبال ادوکلن آرامیس900
مغازه به مغازه
برای عطر آغوشت
و نفس های بارانی او
با زنبق ها حرف میزنی
به رهگذاران شتابان خیابان میخندی
پشت چراغ قرمز
به افسر راهنمایی میگویی سرکار
شما هرگز کسی را دوست داشته ای ؟
به عکس بالای تخت خوابت چشمک میزنی
دست بر شانه ی خودت میزنی
به خودت میگویی سلام سلام
اوه تمام این ها
تمام اینها بخاطر اوست
آن زن
مرد خوشبخت
توعاشقی داری
عاشقی داری .....
بتول مبشری
پاییز
مسافری بود
پنهان به زیر شولای قامت تو
به میهمانی خانه ام آمد
دریغ که
ماند و ماند
تا صاحب خانه شد ....
بتول مبشری
چقدر از تو دور می شوم
از حس دست های تو
آنقدر دور
آنقدر دور
انگارنه انگار
روزی روزگاری
با همین دست ها
گلی کنار گوشم لای موهایم لغزانده باشی
چقدر از تو دور میشوم
از مرداد لبهای تو
انگار نه انگار
روزی روزگاری
زمستان لبهای من در آتش این مرداد فرو ریخته باشد
چقدر از تو دور میشوم
از صبح هایی که با کلام تو بخیر میشد
از شب هایی که
نشانی ستاره هایش می شدی
و تمام
از بهارهایی که ارغوان با تو می شکفت
از پاییزهایی که زیر باران
در آغوش تو
بهترین عکس خدا می شدیم
چقدر از تو دور می شوم
روز به روز
نفس تا نفس
این خط های موازی بدجنس
گناه از آنها بود
هرگز راهشان یکی نشد ..
بتول مبشری
بس است
دیگر تمام شد
فردا آفتاب که بزند
یادهای تو را
بالای بلندترین کوه خواهم برد
و به دست توفندهترین بادها
خواهم سپرد
چنان که دیگر قرار نباشد
هر روز
نبش قبر کنم
خاطرههایت را ...
بتول مبشری
عبور از
دلتنگی غروبهای جمعه
عبور سنگینی ست
خیال تو هم
در این میانه
غوغای خود دارد
من و هجوم خاطرههای تو
هر لحظه درگیریم
هنوز گامهای فریب تو
رویای
آمد و شد دارد .............
بتول مبشری
خیال کردی که رفتهای
جانم
هزار و یک شب است
که مهمان
خوابهای منی ........
بتول مبشری
خرمن آتش زدی بر دل شیداییم
پس به تماشا نشین بس که تماشاییم
با همگان گفتهای حال پریش مرا
باز بگو فاش گو قصهی رسواییم
جام شراب توام از لب من نوش کن
نوش بکن جرعهای از لب میناییم
تنگ به آغوش کش پیکر بی جان من
شعله بزن دود کن بستر تنهاییم
گاه مرا خواندهای گاه مرا راندهای
هر چه مرا گم کنی من زتو پیداییم
امشب اگر آمدی مست و غزل خوان بیا
خسته از این های و هو تشنهی لالاییم
بتول مبشری
همه جا هستند
گوشهی حیاط
روی کتابهایم
پشت پنجرهی اتاق
میان کمد لباسهایم
تعقیبم میکنند
هنگام رانندگی
توی آینه روبرو پیدایشان میشود
رستورانی کافهای اگر بروم
جاخوش میکنند
درست روی صندلی روبرویم
ته فنجان قهوهام هم پیدایشان میشود
و درون صفحه مانیتورم
میان قاب عکسهای ردیف بر دیوار
کنار پیاده روها
روی گلبرگهای شمعدانیم
میان خوابهایم
روی دفتر شعرهایم
دست از سرم برنمیدارند
دو چشم
دو چشم قهوهای پریشان
دو چشم قهوهای پررنگ
بتول مبشری
پشت تمام پنجره ها
صدای نفس های یک زن
می آید
آه وهمناکش
نفیریست از پاییز
تنش خمار
به همخوابگی با هزار و شصت آرزو
ایستاده تا زخمه های ناکوک احساش را
بر لب ساز دهنی پاییز
با چراغ های رو به شهر
واگویه کند
چنان می لرزد
چنان میلرزد
که هرگز هیچ بادی
چنین نلرزانده باشد
هیچ بیدی را
هرگز
شال و کلاهش بدهید
زن نفس بریده را
دردکشیده ی
همه ی فصل هاست
بتول مبشری
یکی به شانه ام می زند
برمیگردم
تو نیستی
یکی به شانه ام می زند
دوباره برمی گردم
تو نیستی
کفشهایی در قفایم
خش خش برگها
بازوانی به خود میکشاندم
نفس هایی معطر
بوی آشنای پیپ کاپیتان بلک
بادهای پاییز
وسوسه گر
ابرهای رو به باران
ویرانگر
یک دل هوایی
خیال پریشان یک زن
صدای آه یک مرد
و گنجشک هایی
که خواب پاییزشان
می پرد
یکی به شانه ام میزند
برمیگردم ..
بتول مبشری