خرمن آتش زدی بر دل شیداییم
پس به تماشا نشین بس که تماشاییم
با همگان گفتهای حال پریش مرا
باز بگو فاش گو قصهی رسواییم
جام شراب توام از لب من نوش کن
نوش بکن جرعهای از لب میناییم
تنگ به آغوش کش پیکر بی جان من
شعله بزن دود کن بستر تنهاییم
گاه مرا خواندهای گاه مرا راندهای
هر چه مرا گم کنی من زتو پیداییم
امشب اگر آمدی مست و غزل خوان بیا
خسته از این های و هو تشنهی لالاییم
بتول مبشری