دیگر نمیخواهی مرا با من مدارا میکنی
در گیرودار رفتنی امروز و فردا میکنی
با دیگران جانانهای با من ولی بیگانهای
سودای رفتن داری و انکار و حاشا میکنی
داری به دل مهری دگر شوری دگر داری به سر
خواهی بگویی با دلم این پا و آن پا میکنی
با من عبوس و خستهای بی اعتنا پیوستهای
با او شنیدم دم به دم صحبت تمنا میکنی
افکندهای در آتشم با عشق داغ و سرکشم
اما خموش و ساکتی تنها تماشا میکنی
آن دیگری یک هزره خو بد نامهای بی آبرو
افسوس میدانی ولی اما و آیا میکنی
بتول مبشری