می ترسم
این روزها از نگاه آینه
می ترسم
هر روز
زنی آنجا
رد دست هایی بر شانه هایم را التماس میکند
با یک حلقه ی سفید نگین دار
و ساعت مچی مردانه ای آشنا
و من هر بار
مغلوب بغض آن زن
می زنم از اتاق بیرون
و بعد باران
باران است که
بی محابا می بارد
می
با
رد
از کوچه صدای پایی آمد
نکند ؟......
بتول مبشری