شبها کنار بالش او شعر میگویی ؟
انگشت هایت لای موهایش پریشان است ؟
در پیله ی آغوش او پروانه می رقصی
چشمان خواب آلوده ات لبریز توفان است ؟
شبها نفس هایت میان بازوان اوست
سرگرم عطری کهنه از باغات لیمویی ؟
گاهی به روی بسترش مستانه میلرزی
گاهی بگوشش عاشقانه قصه میگویی ؟
شبها که بیرحمانه با او گرم و درگیری
با داغ لبهایت برایش فال میگیری
یک زن درون آبی پیراهن اش تنهاست
واگویه اش شبهای تو با آن تن رسواست....
بتول مبشری